در کوچههای تیره، شب بیدار ماندهست
فریادِ یک وطن، گرفتار ماندهست
لبخندِ کودکی، میان دود و آتش
چون خاطرهای نیمهجان، در چشم ماندهست
دستِ عدالت از وطن کوتاه شده
دستِ دروغ اما چهقدر همراه شده
خورشیدِ مردم، پشت ابری سیاه
سالهاست زیر سایهی اکراه مانده
هر پرسش آزاد، حکمش زندان شده
هر رأی دلسوزی، گور پنهان شده
میترسد آنکه بر سر سفره نشست
از لقمهای که طعمِ تحقیر دارد
مردم، نه دشمناند، نه خائن به خاک
تنها اسیرِ زخماند و مشتِ چاکچاک
در چشمشان هنوز، امیدی پنهان است
چون رودهایی بیصدا، آرام و پاک
اما صدایی هست، اگرچه سرکوب است
از سینه میخروشد، اگرچه مصلوب است
این خاک خواهد خفت، ولی نه تا ابد
خورشید میرسد، اگرچه مغلوب است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر